ره جو. راه جوی. که راه را بجوید. که در جستجوی راه باشد: سپه دشمن او را رمه ای دان که در او نه چراننده شبان است و نه ره جوی نهاز. فرخی. از اندیشۀ دل سبک پوی تر ز رای خردمند رهجوی تر. اسدی. رجوع به راه جو و راه جوی شود
ره جو. راه جوی. که راه را بجوید. که در جستجوی راه باشد: سپه دشمن او را رمه ای دان که در او نه چراننده شبان است و نه ره جوی نهاز. فرخی. از اندیشۀ دل سبک پوی تر ز رای خردمند رهجوی تر. اسدی. رجوع به راه جو و راه جوی شود
پسندیده خوی. (آنندراج). دهثم. دهّاس. دمیث. (منتهی الارب). دمث. ذلولی. (یادداشت مؤلف). نرم خو. رجوع به نرم خو شود: انصاف میدهم که چو روی تو روی نیست گل در مزاج لطف چو تو نرم خوی نیست. امیرحسن دهلوی
پسندیده خوی. (آنندراج). دَهْثَم. دَهّاس. دَمیث. (منتهی الارب). دمث. ذلولی. (یادداشت مؤلف). نرم خو. رجوع به نرم خو شود: انصاف میدهم که چو روی تو روی نیست گل در مزاج لطف چو تو نرم خوی نیست. امیرحسن دهلوی
نرم گو. نرم زبان. نرم گفتار. باادب: درشتی ز کس نشنود نرم گوی سخن تا توانی به آزرم گوی. فردوسی. چو کافور موی و چو گلبرگ روی دل آزرم جوی و زبان نرم گوی. فردوسی. پس آنگاه با هندوی نرم گوی به سوگند و پیمان شد آزرم جوی. نظامی
نرم گو. نرم زبان. نرم گفتار. باادب: درشتی ز کس نشنود نرم گوی سخن تا توانی به آزرم گوی. فردوسی. چو کافور موی و چو گلبرگ روی دل آزرم جوی و زبان نرم گوی. فردوسی. پس آنگاه با هندوی نرم گوی به سوگند و پیمان شد آزرم جوی. نظامی
گویندۀ سخنان نرم و ملایم. آنکه سخنی دلفریب گوید. گویندۀ سخنان شیوا و دلچسب. ملیح: چو کافور موی و چو گلبرگ روی دلش رزمجوی و زبان گرم گوی. فردوسی. چو کافور گرد گل سرخ موی زبان گرم گوی و دل آزرم جوی. فردوسی
گویندۀ سخنان نرم و ملایم. آنکه سخنی دلفریب گوید. گویندۀ سخنان شیوا و دلچسب. ملیح: چو کافور موی و چو گلبرگ روی دلش رزمجوی و زبان گرم گوی. فردوسی. چو کافور گرد گل سرخ موی زبان گرم گوی و دل آزرم جوی. فردوسی
شرم اندام. آلت تناسل مرد و زن. عورت. (یادداشت مؤلف). شرم مرد و زن. (ناظم الاطباء). جای ستر عورت. (آنندراج). شرمگاه. (فرهنگ فارسی معین) : خالی که به شرم جای آن نوش لب است بر چشمۀ خورشید نشانی ز شب است. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). رجوع به شرمگاه شود
شرم اندام. آلت تناسل مرد و زن. عورت. (یادداشت مؤلف). شرم مرد و زن. (ناظم الاطباء). جای ستر عورت. (آنندراج). شرمگاه. (فرهنگ فارسی معین) : خالی که به شرم جای آن نوش لب است بر چشمۀ خورشید نشانی ز شب است. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). رجوع به شرمگاه شود
تیره روی. افسرده و غمگین و روی درهم کشیده: بیامد دژم روی تازان براه چو بردند جوینده را نزد شاه. فردوسی. بپرسید پرسیدنی چون پلنگ دژم روی آنگه بدو داد چنگ. فردوسی. وز دژم روی ابر پنداری کآسمان آسمانه ایست خلنگ. فرخی. گیتی فرتوت کوژپشت دژم روی بنگر تا چون بدیع گشت و مجدد. منوچهری. بر یوسف آمد دژم روی سخت دلش همچو از باد شاخ درخت. شمسی (یوسف و زلیخا). مردم اگرچه حکیم باشد چون دژم روی بود حکمت بوی حکمت نماند. (قابوسنامه). از تدویر آن بدر منیر دژم روی آمده. (جهانگشای جوینی). - دژم روی شدن، تیره روی گشتن. افسرده و آشفته شدن: ستاره شمر شد دژم روی و گفت به دارنده دادار بی یار و جفت. اسدی. او را (کودک را) از خشم و اندوه نگاه دارند و نگذارند که دژم شود ودژم روی شود تا تندرست بماند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چرا نقشبندت در ایوان شاه دژم روی کرده است و زشت وتباه. سعدی. - ، بدخو وتند شدن. - دژم روی گشتن، تیره روی شدن. افسرده شدن: او دژم روی گشت و لرزه گرفت عادت او چنین بود به خزان. فرخی. - دژم روی ماندن، افسرده و غمگین شدن. افسردگی یافتن: منیژه، چو بیژن دژم روی ماند پرستندگان را بر خویش خواند. فردوسی
تیره روی. افسرده و غمگین و روی درهم کشیده: بیامد دژم روی تازان براه چو بردند جوینده را نزد شاه. فردوسی. بپرسید پرسیدنی چون پلنگ دژم روی آنگه بدو داد چنگ. فردوسی. وز دژم روی ابر پنداری کآسمان آسمانه ایست خلنگ. فرخی. گیتی فرتوت کوژپشت دژم روی بنگر تا چون بدیع گشت و مجدد. منوچهری. بر یوسف آمد دژم روی سخت دلش همچو از باد شاخ درخت. شمسی (یوسف و زلیخا). مردم اگرچه حکیم باشد چون دژم روی بود حکمت بوی حکمت نماند. (قابوسنامه). از تدویر آن بدر منیر دژم روی آمده. (جهانگشای جوینی). - دژم روی شدن، تیره روی گشتن. افسرده و آشفته شدن: ستاره شمر شد دژم روی و گفت به دارنده دادار بی یار و جفت. اسدی. او را (کودک را) از خشم و اندوه نگاه دارند و نگذارند که دژم شود ودژم روی شود تا تندرست بماند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چرا نقشبندت در ایوان شاه دژم روی کرده است و زشت وتباه. سعدی. - ، بدخو وتند شدن. - دژم روی گشتن، تیره روی شدن. افسرده شدن: او دژم روی گشت و لرزه گرفت عادت او چنین بود به خزان. فرخی. - دژم روی ماندن، افسرده و غمگین شدن. افسردگی یافتن: منیژه، چو بیژن دژم روی ماند پرستندگان را بر خویش خواند. فردوسی
کودکی است که وی را پیش در مسجد می گذارند تا مردم او را بردارند. این کلمه در تداول گناباد خراسان شایع است و به عربی منبوذ نامیده می شود. (یادداشت محمد پروین گنابادی). کوی یافت
کودکی است که وی را پیش در مسجد می گذارند تا مردم او را بردارند. این کلمه در تداول گناباد خراسان شایع است و به عربی مَنبوذ نامیده می شود. (یادداشت محمدِ پروین گنابادی). کوی یافت
جویندۀ درمان. آنکه در جستجوی درمان باشد. علاج خواه. طالب چاره. علاج و دارو طلبنده برای مداوا: خیر شد زی درخت صندل بوی که از او جانش گشت درمان جوی. نظامی
جویندۀ درمان. آنکه در جستجوی درمان باشد. علاج خواه. طالب چاره. علاج و دارو طلبنده برای مداوا: خیر شد زی درخت صندل بوی که از او جانْش گشت درمان جوی. نظامی
دهی است از دهستان خنامان شهرستان رفسنجان. واقع در 56هزارگزی شمال خاوری رفسنجان و 25هزارگزی شمال راه شوسۀرفسنجان به کرمان با 127 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان خنامان شهرستان رفسنجان. واقع در 56هزارگزی شمال خاوری رفسنجان و 25هزارگزی شمال راه شوسۀرفسنجان به کرمان با 127 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دری گو. دری گوینده. گوینده به زبان دری. کسی که به زبان دری تکلم کند. متکلم به دری. که به دری سخن گوید. شاعری که به زبان دری شعر سراید. و رجوع به دری شود
دری گو. دری گوینده. گوینده به زبان دری. کسی که به زبان دری تکلم کند. متکلم به دری. که به دری سخن گوید. شاعری که به زبان دری شعر سراید. و رجوع به دری شود
آش درهم جوش، آشی مرکب از بسیاری چیزها و بیشتر نامتناسب و نامتلائم. آشی که حبوب و بقول گوناگون در وی کرده باشند، مخلوطی از چیزهای نامتناسب با یکدیگر. مخلوطی از بسیار چیز نامتناسب. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به این ترکیب ذیل آش شود
آش درهم جوش، آشی مرکب از بسیاری چیزها و بیشتر نامتناسب و نامتلائم. آشی که حبوب و بقول گوناگون در وی کرده باشند، مخلوطی از چیزهای نامتناسب با یکدیگر. مخلوطی از بسیار چیز نامتناسب. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به این ترکیب ذیل آش شود